Sunday, May 30, 2004

در بدترین بدبختی ها نیز هیچ کس واقعا نمی تواند به فکر کس دیگری باشد. زیرا واقعا در فکر کسی بودن عبارت از این است که دقیقه به دقیقه در اندیشه او با شیم و هیچ چیزی نتواند ما را از این اندیشه منصرف سازد. نه توجه به خانه و زندگی نه مگسی که می پرد نه غذاها و نه خارش. اما همیشه مگس ها و خارش ها وجود دارند. این است که زیستن دشوار است

"آلبر کامو"

ما می‌خواهيم که در برابر سرنيزه هرگز سر تسليم فرود نياوريم تا قدرتی که در خدمت انديشه نيست چيره نگردد. اين امر مستلزم تلاشی است پايان‌ناپذير و ما نيز برای ادامه‌ی اين تلاش آفريده شده‌ايم.

... پس بدانيم که چه می‌خواهيم. به انديشه معتقد باشيم. حتی اگر قدرت برای فريفتن ما نقاب عقيده يا رفاه به چهره‌ی خود بزند.

"آلبر کامو"

آنچه در درون من بیان می‌شود ، در نوشته‌هایم نیست . نوشته‌ها ، پاسخی است به سر و صدای دنیا . آنچه در درون من بیان می‌شود ، به سکوت سپرده می‌شود . آنچه در درون من بیان می‌شود ، چیزی جز سکوت نیست . نوشته‌ها از کنار این سکوت می‌گذرند و با آن تماس پیدا نمی‌کنند .
"کریستین بوبن"

ما هرگز نمیتوانیم در مقابل مصیبت از کسانی که دوست داریم حمایت کنیم؛ مدتها طول کشید تا توانستم واقعیتی به این سادگی را درک کنم. آموختن همیشه تلخ است و گران تمام میشود..."
"کریستین بوبن"

Monday, May 24, 2004

دیشب هنگامیکه همه خوابیده بودند
و باد در کوچه ها آرام زوزه می کشید
سرم بر روی بالش آرام و قرار نداشت
گل خشخاش یا وجدان آسوده
که انسان را به خوابی عمیق می برند
مرا نمی توانستند خواب کنند
پس خواب را رها کردم و به سوی ساحل رهسپار شدم
هوا ملایم و مهتابی بود
و در ساحل انسان و زورق هر دو روی ماسه های داغ
و هر دو مانند چوپان و گوسفند
خوابیده بودند
زورق خواب آلوده از ساحل دور شد
یکی دو ساعت یا شاید یکسال گذشت
حواس همه در بیخبری ابدی غلتیدند
ناگاه ورطه ای بی نهایت عمیق شکافت بر داشت
و همه چیز تمام شد
اکنون صبح شده استو زورقی روی اعماق سیاه آرمیده است
چه رخ داده است؟ فریادی برخاست و سپس فریاد های دیگر
چه خبر شده است؟ آیا خونی ریخته است؟
نه ! هیچ اتفاقی نیفتاده است. ما همه خوابیده بودیم.
آه. چه خوابی! چقدر خوب بود.


آه! معجزا! شگفتا! او هنوز پرواز می کند او صعود می کند!
اما بالهایش شگفتا تکان نمی خورند.
پس چه چیز او را بالا می برد!
پس هدف. مسیر پرواز و تیرش کو!؟
او همانند ستاره و ابدیت در ارتفاعی عاری از حیات
زندگی کرده و نیاز را . حتی. به سخره می گیرد.
آنکس که او را در پرواز می دید خود به اوج رفته است.
آه! ای مرغ دریایی!
غریزه ای ابدی مرا به ارتفاعات می کشاند
من به یاد تو بودم و اشک ریختم:
اشک. آری من ترا دوست دارم.

Sunday, May 23, 2004

شما با تمسخر می گویید که "او پایین می رود و سقوط می کند"
اما حقیقت آن است که او بر شما فرود می آید
چون سعادت وافر برایش مضر بود
و او از فرط نور در پی ظلمات شما بر آمد

من از هدایت و تبعییت بیزارم
اطاعت؟ نه. حکومت کردن؟ هرگز.
آنکس که برای خود ترسناک نباشد برای دیگران ترسناک نیست.
فقط آنکس که ترس بر می انگیزد می تواند دیگران را هدایت کند.
من از هدایت خود بیزارم و دوست دارم همانند حیوانات جنگل
تا مدتها خود را در بیابانی سحر انگیز گم کنم و به خیالپردازی بگذرانم
تا به تدریج به خانه خود بیاندیشم و خود را به سوی خویش جلب کنم.

دیگر راهی نیست. تنها ورطه و سکوتی مرگبار است.
تو خود چنین خواستی و خود این راه را ترک کردی.
ای سالک جسور! لحظه آزمون فرا رسیده است و با خونسردی بنگر!
اگر بترسی مطمئنا شکست خواهی خورد.

خام و پخته . ظریف و زمخت . غریب و آشنا
پاک و نا پاک. همدم عاقل و دیوانه
من اینگونه هستم و اینگونه می خواهم باشم
در عین حال هم کبوتر هم مار و هم خوک.

آری می دانم از کجا می آیم
من همچون شعله سیری ناپذیر بوده و خودم را می سوزانم
اما بر هر چه بر می تابم نور می شود
و از هر چه می گذرم خاکستر می شود
آری بدون شک من شعله ام

ای ستاره! تو در سرنوشت مدار خود اسیری!
چه نسبت است تو را با ظلمات؟!
آرام بچرخ و بگذار زمان بگذرد
ترا با بدبختی زمان کاری نیست!
تو تا دور ترین جهان نور افشانی می کنی!
ترحم نسبت به تو گناه است.
تو فقط از یک قانون پیروی می کنی
"خالص و پاک باشی!"

Thursday, May 20, 2004

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر انم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا در یابم شگفتی کنم
باز شناسم که ام؟ که می توانم باشم؟ که می خواهم باشم؟
تا روزها بی ثمر نماند ساعتها جان یابد
لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی خدا
که راهیست نا شناخته پرخار ناهموار
راهی که باری در آن گام می گذارم
که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی انکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام...

گاه آرزو می کنم که زورقی باشم برای تو تا بدانجا برمت که می خواهی
زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری
زورقی که هیچگاه واژگون نشود هر اندازه که نا آرام باشی
یا دریای زندگی ات متلاطم باشد
دریایی که در آن می رانی...

بسان گاز زدن سیب تلخی از تو لبریز گشته ام
آنچه مرا با تمام وجود بدان مشغول داشته است شکافی است که هرگز در آن نیست
پیوسته و مکرر. پیوسته و مکرر. نام آن زندگیست.


Tuesday, May 11, 2004

غريبه


تو ديگر نبودي و ديگر نخواهي بود
و اين پايان همه اميدهاي بچه گانه و آغاز جدي تر شدن ما ست

درد تو اعتيادي در بودن من شد
و غمت باري جاودانه بر شانه هاي اضطراب من
تصوير تو به همه چيز پيوست و از همه چيز جدا شد
- اينگونه بود شايد-
كه تو مجردترين بارقه ذهن من شدي

چقدر خوب بود
و چقدر غم انگيز
كه تو اهل تظاهر نبودي
-چشمانت آينه درونت بود-

شايد ديگر حرف تازه اي براي هم نداشتيم
و حرفهاي تازه در چشمان عاشقان جوان بود
و ما زود خيلي زود جواني خود را قرباني
آينده اي مبهم
اضطرابي فرساينده
و ذهني پريشان كرده بوديم

بسيار خواهد گذشت
تا باور كنيم
كه اين قله ها نبودند
اين قله هاي فتح نا شدني و دور از دسترس نبودند
كه زندگي را مي ساختند
و آنچه تو را در آن شب سخت پريشاني خنداند
واژه پر مدعاي موفقيت نبود

تو يك غريبه بودي
يك غريبه كه خاطرات يك آشناي قديمي را برايم زنده مي كرد.

موجهاي خاطره ات
هنوز هم
درياي ذهن مرا متلاطم مي كنند
و در نگاهت
هنوز هم حسي ست
مثل يك حرف نا گفته
مثل يك سوال بي پاسخ

Monday, May 10, 2004

.تیرگی
بی حضور آسمان پر ستاره نگاه تو
می دود به لحظه ها و روزهای من

یاد تو
غروب پرغمی است
که نرم و بی صدا رسوب می کند
به روی دشت های قلب پر نیاز من

برای یک نفس فقط
اگر که روح من
خالی از خیال دیدنت شود
شعر بودنم سکوت می شود

آن زمان اگر زکوچه ام گذر کنی
عطر عشق من
در میان ابرهای خاطرات تو
یاد سالهای پیش را ترانه می کند

Sunday, May 09, 2004

در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود
پسری پارچه سفید را آورد در ساعت پنج عصر
سبدی آهک از پیش آماده در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هر سوی در ساعت پنج عصر
و زنگار بذر نیکل و بذر بلور افشاند در ساعت پنج عصر
اینک ستیز یوز و کبوتر در ساعت پنج عصر
رانی با شاخی مصیبت بار در ساعت پنج عصر
ناقوس های دود و زرنیخ در ساعت پنج عصر
کرنای سوز و نوحه را آغاز کردند در ساعت پنج عصر
در هر کنار کوچه دسته های خاموشی در ساعت پنج عصر
و گاو نر تنها دل بر پای مانده در ساعت پنج عصر
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش در ساعت پنج عصر
چون ید فرو پوشید یکسر سطح میدان را در ساعت پنج عصر
مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد در ساعت پنج عصر...
در ساعت پنج عصر بی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر...
***
تابوت چرخ داریست در حزن بسته اش در ساعت پنج عصر
نی ها و استخوانها در گوشش می نوازند در ساعت پنج عصر
تازه گاو نر به سویش نعره بر می داشت در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود در ساعت پنج عصر
و آن بلایا می رسید از دور در ساعت پنج عصر
بوق زنبق در کشاله سبز ران در ساعت پنج عصر
زخمها می سوخت چون خورشید در ساعت پنج عصر
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و در ها را در ساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر آی چه موحش پنج عصری بود
ساعت پنج بود در تمامی ساعت ها
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاهان
***
نمی خواهم ببینمش بگو به ماه بیاید چرا که نمی خواهم خون ایگناسیو را بر ماسه ها ببینم
نمی خواهم ببینمش
ماه چارطاق
نریان ابرهای رام و میدان خاکی خیال با بیگ بنان حاشیه اش
نمی خواهم ببینمش
خاطرم در آتش است
یاسمنها را فرا خوانید با سپیدی کو چکشان
نمی خواهم ببینمش
ماده گاو جهان پیر به زبان غمینش لیسه بر پوزه ای می کشید
آلوده ی خونی منتشر بر خاک
و نره گاوان نیمی مرگ و نیمی سنگ ماء کشیدند آنسان که دو قرن خسته از پای کشیدن بر خاک
نه نمی خواهم ببینمش
جسم زیبایی خود را می جست رگ بگشوده خود را یافت
نه نگویید به تماشایش بنشینم
من ندارم دل فواره جوشانی را دیدن که کنون اندک اندک مینشیند از پای
و توانایی پروازش اندک اندک می گریزد از تن
فورانی که چراغان کرده است از خون سفره های زیرین را در میدان
و فرو ریخته است آنگاه روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست
نه نگویید به تماشایش بنشینم...

Saturday, May 08, 2004

می توانم نگه دارم دستی دیگر را چرا که کسی دست مرا گرفته است به زندگی پیوندم داده است
گرفتار وحشت زده مبهوت از شعبده زیستن به چشم دیدن به گوش شنیدن به دست سودن به بینی بوییدن به زبان چشیدن به قصد دریافت آن که زندگی چیست چه می تواند باشد گرفتار وحشت زده مبهوت
موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست موطن ادمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند.
رهاورد های خاص زندگی همیشه بر سکوت پیشکش می شوند
دوستی و عشق میلاد و مرگ شادی و درد گل و طلوع خورشید و سکوت به مصابه فضای ژرف فرزانگی
گاه آرزو می کنم ایکاش برای تو پرتو افتاب باشم تا دستهایت را گرم کند اشکهایت را بخشکاند و خنده را به لبانت باز ارد پرتو خورشیدی که اعماق تاریک وجودت را روشن کند روزت را غرقه نور کند یخ پیرامونت راآب کند

ابرهای خزانی در ذهن و روح من ابرهای خزانی سنگین و پر سایه خا طر در آرامش است اندیشه آدمیان را باز نتوان خواند و مقاصد آدمیان را به چشم نتوان دید قلبها به خوابی خوش فرو شده است به امید پراکندن ابرها ابرهای خزانی در ذهن و روح من...
آنگاه که قیود و پیش داوریها یکسره از پهنه زمین روفته باشد تنها در صراحت بی قید و شرط در خلايی آزاد کننده و پایدار برای زندگی تازه برای روحی تازه فضایی میسر است.

Saturday, May 01, 2004

از عاشقانه ها

رشته تغزل نگاهت
چون پرشي نرم از آهوان بي قرار كوهستان
بر فراز چشمه هاي دشت

و وزش گرماي وجودت
همچنان ناگهاني همچنان سبز

اي فرزند سرزمينهاي گرم از تابش ممتد آفتاب
گنجشكك نگاهت اكنون در شاخسار كدامين جنگل است؟

ريسمان عشق تو را ديريست
چونان زني نخ ريس
بر دوك قلب خويش مي ريسم
كار پر مشقتي ست
اين تارهاي ظريف طلايي رنگ را
از اين انبوه مبهم
- كه احساس نام دارد -
بيرون كشيدن