Monday, September 26, 2005


آیا لازم است که به یاد بیاورم،
خوشی ها همیشه پس از تلخی ها آمده اند...

شب می آید ؛ ساعت زنگ می زند
روزها پشت هم می روند و من هنوز زنده ام!

دست های مان در دست های هم دیگر
خواهیم ماند رو به روی یک دیگر؛
دست های مان از زیر پل می گذرند
و نگاه های مان جاودانه می شوند...

شب می آید ؛ ساعت زنگ می زند
روزها پشت هم می روند و من هنوز زنده ام!

عشق می رود مثل آبی که در جریان است؛
عشق می رود مثل آن زنده گی که به این کُندی ست؛
امیدواری محال است و مشکل!

شب می آید ؛ ساعت زنگ می زند
روزها پشت هم می روند و من هنوز زنده ام!

روزها می گذرند و هفته ها نیز؛
افسوس زمان های گذشته
وعشق های قدیم
دیگر بر نمی گردند...

شب می آید ؛ ساعت زنگ می زند
روزها پشت هم می روند و من هنوز زنده ام!
"اپولينرشاعر فرانسوی قرن نوزدهم و بيستم"

2 نظر:
Anonymous Anonymous در ساعت 11:01 PM، نوشته...

mahtab khoshhal am ke dast az Lorka va sadegh hedayat be samte nevisande haye faransavi oomadi ke roohie bakhsh taran!

 
Anonymous Anonymous در ساعت 11:03 PM، نوشته...

mahtam khooshhalam ke az
lorka va sadegh hedayat be samte nevisande haye faransavi oomadi ke roohye bakhsh taran!

 

Post a Comment

<< صفحه اصلی