Saturday, July 30, 2005

مانده پای آبله از راه دراز ,بر دم دهکده مردی تنها,کوله بارش بر دوش, دست او بر در,می‏‌گوید با خود: غم این
خفته‌ چند خواب در چشم ترم می‌‏شکند
برای گنجی که بیهوش شد..