Wednesday, June 09, 2004

التماس شكوه زندگي را فرو مي ريزد. تمنا بودن را بي رنگ مي كند و آنچه از هر استغاثه به جاي مي ماند ندامت است.

ميان بيگانگي و يگانگي هزار خانه است. آن كس كه غريب نيست شايد كه دوست نباشد. كساني هستند كه ما به ايشان سلام ميگو ييم يا ايشان به ما. "شما" را به "تو" و تو را به هيچ بدل مي كنند.

آنها مي خواهند كه تلقين كنندگان صميميت باشند....

عشق، جمع اعداد و ارقام نيست تا بتوان آن را به آزمايش گذاشت ، باز آنها را زير هم نوشت و جمع كرد. من ايمان داشتم كه تو باز خواهي گشت. ايمان ، نياز به آزمون را مطرود مي داند.

اينك انتظار، فرسايش زندگي ست. باران فرو خواهد ريخت و تو هرگز به انتظارت كلامي نخواهي داشت كه بگويي. زمينها گل خواهد شد و تو در قلب يك انتظار خواهي پوسيد.

فرصتي براي بخشيدن، فرصتي براي از ياد بردن.
فرصتهاي گريزنده را چون قاصدك به دست باد نشانديم و روزي دانستيم كه زمان جاودان بودن همه چيز را نفي مي كند.

"نادر ابراهيمي"