Monday, May 24, 2004

دیشب هنگامیکه همه خوابیده بودند
و باد در کوچه ها آرام زوزه می کشید
سرم بر روی بالش آرام و قرار نداشت
گل خشخاش یا وجدان آسوده
که انسان را به خوابی عمیق می برند
مرا نمی توانستند خواب کنند
پس خواب را رها کردم و به سوی ساحل رهسپار شدم
هوا ملایم و مهتابی بود
و در ساحل انسان و زورق هر دو روی ماسه های داغ
و هر دو مانند چوپان و گوسفند
خوابیده بودند
زورق خواب آلوده از ساحل دور شد
یکی دو ساعت یا شاید یکسال گذشت
حواس همه در بیخبری ابدی غلتیدند
ناگاه ورطه ای بی نهایت عمیق شکافت بر داشت
و همه چیز تمام شد
اکنون صبح شده استو زورقی روی اعماق سیاه آرمیده است
چه رخ داده است؟ فریادی برخاست و سپس فریاد های دیگر
چه خبر شده است؟ آیا خونی ریخته است؟
نه ! هیچ اتفاقی نیفتاده است. ما همه خوابیده بودیم.
آه. چه خوابی! چقدر خوب بود.