Thursday, May 20, 2004

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر انم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا در یابم شگفتی کنم
باز شناسم که ام؟ که می توانم باشم؟ که می خواهم باشم؟
تا روزها بی ثمر نماند ساعتها جان یابد
لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی خدا
که راهیست نا شناخته پرخار ناهموار
راهی که باری در آن گام می گذارم
که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی انکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام...

2 نظر:
Anonymous Anonymous در ساعت 2:58 PM، نوشته...

ای ول!!!

 
Anonymous Anonymous در ساعت 3:00 PM، نوشته...

I have just found your weblog!
It is very nice.

 

Post a Comment

<< صفحه اصلی