پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر انم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا در یابم شگفتی کنم
باز شناسم که ام؟ که می توانم باشم؟ که می خواهم باشم؟
تا روزها بی ثمر نماند ساعتها جان یابد
لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی خدا
که راهیست نا شناخته پرخار ناهموار
راهی که باری در آن گام می گذارم
که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی انکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام...
2 نظر:
ای ول!!!
I have just found your weblog!
It is very nice.
Post a Comment
<< صفحه اصلی