Sunday, May 09, 2004

در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود
پسری پارچه سفید را آورد در ساعت پنج عصر
سبدی آهک از پیش آماده در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هر سوی در ساعت پنج عصر
و زنگار بذر نیکل و بذر بلور افشاند در ساعت پنج عصر
اینک ستیز یوز و کبوتر در ساعت پنج عصر
رانی با شاخی مصیبت بار در ساعت پنج عصر
ناقوس های دود و زرنیخ در ساعت پنج عصر
کرنای سوز و نوحه را آغاز کردند در ساعت پنج عصر
در هر کنار کوچه دسته های خاموشی در ساعت پنج عصر
و گاو نر تنها دل بر پای مانده در ساعت پنج عصر
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش در ساعت پنج عصر
چون ید فرو پوشید یکسر سطح میدان را در ساعت پنج عصر
مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد در ساعت پنج عصر...
در ساعت پنج عصر بی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر...
***
تابوت چرخ داریست در حزن بسته اش در ساعت پنج عصر
نی ها و استخوانها در گوشش می نوازند در ساعت پنج عصر
تازه گاو نر به سویش نعره بر می داشت در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود در ساعت پنج عصر
و آن بلایا می رسید از دور در ساعت پنج عصر
بوق زنبق در کشاله سبز ران در ساعت پنج عصر
زخمها می سوخت چون خورشید در ساعت پنج عصر
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و در ها را در ساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر آی چه موحش پنج عصری بود
ساعت پنج بود در تمامی ساعت ها
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاهان
***
نمی خواهم ببینمش بگو به ماه بیاید چرا که نمی خواهم خون ایگناسیو را بر ماسه ها ببینم
نمی خواهم ببینمش
ماه چارطاق
نریان ابرهای رام و میدان خاکی خیال با بیگ بنان حاشیه اش
نمی خواهم ببینمش
خاطرم در آتش است
یاسمنها را فرا خوانید با سپیدی کو چکشان
نمی خواهم ببینمش
ماده گاو جهان پیر به زبان غمینش لیسه بر پوزه ای می کشید
آلوده ی خونی منتشر بر خاک
و نره گاوان نیمی مرگ و نیمی سنگ ماء کشیدند آنسان که دو قرن خسته از پای کشیدن بر خاک
نه نمی خواهم ببینمش
جسم زیبایی خود را می جست رگ بگشوده خود را یافت
نه نگویید به تماشایش بنشینم
من ندارم دل فواره جوشانی را دیدن که کنون اندک اندک مینشیند از پای
و توانایی پروازش اندک اندک می گریزد از تن
فورانی که چراغان کرده است از خون سفره های زیرین را در میدان
و فرو ریخته است آنگاه روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست
نه نگویید به تماشایش بنشینم...