Saturday, May 08, 2004

می توانم نگه دارم دستی دیگر را چرا که کسی دست مرا گرفته است به زندگی پیوندم داده است
گرفتار وحشت زده مبهوت از شعبده زیستن به چشم دیدن به گوش شنیدن به دست سودن به بینی بوییدن به زبان چشیدن به قصد دریافت آن که زندگی چیست چه می تواند باشد گرفتار وحشت زده مبهوت
موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست موطن ادمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند.
رهاورد های خاص زندگی همیشه بر سکوت پیشکش می شوند
دوستی و عشق میلاد و مرگ شادی و درد گل و طلوع خورشید و سکوت به مصابه فضای ژرف فرزانگی
گاه آرزو می کنم ایکاش برای تو پرتو افتاب باشم تا دستهایت را گرم کند اشکهایت را بخشکاند و خنده را به لبانت باز ارد پرتو خورشیدی که اعماق تاریک وجودت را روشن کند روزت را غرقه نور کند یخ پیرامونت راآب کند