می توانم نگه دارم دستی دیگر را چرا که کسی دست مرا گرفته است به زندگی پیوندم داده است
گرفتار وحشت زده مبهوت از شعبده زیستن به چشم دیدن به گوش شنیدن به دست سودن به بینی بوییدن به زبان چشیدن به قصد دریافت آن که زندگی چیست چه می تواند باشد گرفتار وحشت زده مبهوت
موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست موطن ادمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند.
رهاورد های خاص زندگی همیشه بر سکوت پیشکش می شوند
دوستی و عشق میلاد و مرگ شادی و درد گل و طلوع خورشید و سکوت به مصابه فضای ژرف فرزانگی
گاه آرزو می کنم ایکاش برای تو پرتو افتاب باشم تا دستهایت را گرم کند اشکهایت را بخشکاند و خنده را به لبانت باز ارد پرتو خورشیدی که اعماق تاریک وجودت را روشن کند روزت را غرقه نور کند یخ پیرامونت راآب کند
0 نظر:
Post a Comment
<< صفحه اصلی