Tuesday, May 11, 2004

غريبه


تو ديگر نبودي و ديگر نخواهي بود
و اين پايان همه اميدهاي بچه گانه و آغاز جدي تر شدن ما ست

درد تو اعتيادي در بودن من شد
و غمت باري جاودانه بر شانه هاي اضطراب من
تصوير تو به همه چيز پيوست و از همه چيز جدا شد
- اينگونه بود شايد-
كه تو مجردترين بارقه ذهن من شدي

چقدر خوب بود
و چقدر غم انگيز
كه تو اهل تظاهر نبودي
-چشمانت آينه درونت بود-

شايد ديگر حرف تازه اي براي هم نداشتيم
و حرفهاي تازه در چشمان عاشقان جوان بود
و ما زود خيلي زود جواني خود را قرباني
آينده اي مبهم
اضطرابي فرساينده
و ذهني پريشان كرده بوديم

بسيار خواهد گذشت
تا باور كنيم
كه اين قله ها نبودند
اين قله هاي فتح نا شدني و دور از دسترس نبودند
كه زندگي را مي ساختند
و آنچه تو را در آن شب سخت پريشاني خنداند
واژه پر مدعاي موفقيت نبود

تو يك غريبه بودي
يك غريبه كه خاطرات يك آشناي قديمي را برايم زنده مي كرد.

موجهاي خاطره ات
هنوز هم
درياي ذهن مرا متلاطم مي كنند
و در نگاهت
هنوز هم حسي ست
مثل يك حرف نا گفته
مثل يك سوال بي پاسخ