Saturday, July 30, 2005

مانده پای آبله از راه دراز ,بر دم دهکده مردی تنها,کوله بارش بر دوش, دست او بر در,می‏‌گوید با خود: غم این
خفته‌ چند خواب در چشم ترم می‌‏شکند
برای گنجی که بیهوش شد..

Tuesday, July 26, 2005

برگ سفید کاغذ وسوسه ای بود برای او که افق نگاهش وسیع بود. برگ سفید کاغذ برای او که می خواست کبوتری باشد رها در آسمان وسوسه بزرگی بود. بر صفحه قلم را می فشرد وبا هر فشار ذهنش رها می شد در دوردست نگاه
برای شاملو که رفتنش سردی به روزهای گرم مرداد آورد

Friday, July 15, 2005

«... با همین دریا
و همین توفان
و همین قایق
سخنی هست اگر، باید گفت
رفتنی هست اگر، باید رفت ...».
نادر ابراهیمی