Friday, February 15, 2008

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو

پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از اين بيخبري رنج مبر هيچ مگو

دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو

گفتم اي عشق من از چيز دگر ميترسم

گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو

من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت

سر بجنبان كه بلي جز كه به سر هيچ مگو

گفتم اين روي فرشتهست عجب يا بشر است

گفت اين غير فرشتهست و بشر هيچ مگو

گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد

گفت ميباش چنين زير و زبر هيچ مگو

اي نشسته تو در اين خانه پرنقش و خيال

خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو...

"مولوی"