من و تو هیچگاه صدای هم را نمی شنیدیم
تو خورشید بودی و زمانی روشنایی می پاشیدی که من در خواب بودم و من ستاره بودم
که در غیاب توهمچون پولکی بر آسمان شب می در خشیدم
ما هرگز یکدیگر را در نیافتیم غافل از اینکه هر دو از یک جنس بودیم
از جنس نور...
آینه در آینه شد، ديدمش و ديد مرا...
من و تو هیچگاه صدای هم را نمی شنیدیم
التماس شكوه زندگي را فرو مي ريزد. تمنا بودن را بي رنگ مي كند و آنچه از هر استغاثه به جاي مي ماند ندامت است.